|
شنبه 14 فروردين 1395برچسب:, :: 17:41 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
من و شتر مرغ های دوست داشتنی
صبح مامانم بیدارم کرد پاشیم صبحونه رو تو حیاط بخوریم....بنازم بنیه رو..من بودم الان باید می رفتیم دکتر...بنده خدا لحافتشونم شسته...!!!!
نشستیم پنیر گلپایگان با کره تلمی و گردو خوردیم چقدر حال داددددد...
تا بعد از ظهر تو کلوب پلاس بودم بعد بابام گفت پاشیم بریم بهشت رضا...انقدر فس فس کردم که نزدیکای غروب رسیدیم...همین که واستادیم جای بلوک خاک رفت تو حلقم...
پنج شیش تا عطسه کردم تا بالاخره راضی شداز تو حلقم بیاد بیرون...اما چشام شده بود کاسه خون..دعا کردم فامیل سر قبر مادر جون نباشن...
ادامه مطلب ...
جمعه 13 فروردين 1395برچسب:, :: 15:44 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
قصه پارک رفتن ما...
امروز فردای دیروزه...2 مرداد 94 که من در خدمتتونم...مامانم ساعت یک ربع به 9 با مهربونی ذاتیش بیدارم کرد و گفت پاشو بریم سونوگرافی...
حالم از هرچی دکی و مطب و آزمایشگاهه بهم می خوره...
رفتم دستشویی...دیشب انقدر حالم بد بود که شام نخوردم بابام پسته با شکلات کاکائویی گرفت که خوردم...
صبح که در یخچال رو باز کردم دیدم کنسروماهی خوردن...چه خوردن خوردنی شد!
ادامه مطلب ...
جمعه 13 فروردين 1395برچسب:من و جن, من و یه چیز سنگین تر ازمن,خواب جن, :: 15:35 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
من و غش کردن تو آزمایشگاه
صبح ساعت 5.30 با آلارم گوشی بیدار شدم...رفتم دستشویی و یادم اومد نباید می رفتم واسه آزمایش...خلاصه بگم بعد نماز خوابیدم دیدم مامانم با مانتوش می کوبونه تو کمرم...
-پاشو...پاشو بریم آزمایشگاه...پاشو....پاشو دیگه..
بعد کلی غر زدن و نق زدن پاشدیم رفتیم اون جا...منشی اش یه پیرمرد بود...
نشستم روی یک صندلی...یه مجله درمورد تازه های آزمایشگاه...
باز کردم هر صفحه شو با دقت نگاه می کردم و می خوندم...نمی فهمیدما...اما خوب کلی کلاس داشت لامصب...تو تلویزیون اون جا داشت یه فیلم که یه زنه دنبال شوهرش که اسمش شهریار بود می گشت...بیااا...قحطی شوهر رو تو فیلمامون به وضوح می توان مشاهده کرد...
یه خانومه لخ لخ کنان با صندل سبز و پاهای لخت از جلوم رد شد که لباس آزمایشگاه تنش بود...یه خانوم گانبالو هم بود که اومد زرت نشست رو صندلی جوری که من نتونم شهریار و بی شوهری زنشو ببینم...
ادامه مطلب ...
جمعه 13 فروردين 1395برچسب:, :: 15:16 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
من و دریا کنار و چکاپ مدرسه
امروز روز خوبیه انقده هوا دیشب خوب بود که پنجره هارو باز گذاشتم حالام صدای فین فین ام کلافم کرده...
میخوایم چند روز بریم سفر..
از صبح افتاده رو زبونم هی زیر لبی برای خودم می خونم:
میخوام برم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه...
میدونم که سبزه زار شالیزار هنوز قشنگه
عاشق جنگلو بوی ساحلم
هوس یار و دیار کرده دلم...
آآآآآآآآآآآآآآآآ حالابیااااااااااااااااااااااااا.......
ادامه مطلب ...
پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:من و جن, من و یه چیز سنگین تر ازمن, :: 19:35 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
صبح بعد نماز چپیدم تو اتاقمو خودمو ولو کردم روتخت حالا مگه خوابم برد؟
از یه خواب خوشی بیدارم کردن!!خوابم خیلی باحال بود...
خواب دیدم من و شومپر آینده ام که ازقضا عشقولیمم هست داریم دعوا می کنیم بچه مم عین میمون داره موز می خوره و به ما نگاه می کنه انگار فیلم سینماییه.
یکم رو قیافه بچم دقت کردم.وااااای...چقدر تو نازی توله سگ مامان...
خواستم قیافه عشقمم ببینم اما چون هنوز عشقی در کار نیست صورتش شطرنجی بود رفتم جلو تا شاید ببینمش یهو مامانم بیدارم کرد گفت پاشو نماز بخون.خونه خیلی گرم بود رفتم رو تراس دراز کشیدم...
مهم اینا نیست مهم اینه که اعصاابم خفن خورده...نمی دونم چمه...از تنهاییه؟از محدودیت؟نمی دونم والا.من تک فرزندم خیرسرم همون چیزی که ازش بدم میومد از همون بچگی...همش می گفتم چرا خواهر برادر ندارم، اما حالا می فهمم وجودش چه توفیری می کنه داداشی که صب تا شب پای پلی استیشنه و تیکن بازی می کنه یا خواهری که تو دنیای دخترونه خودش گمه.
ادامه مطلب ...
پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:حرم امام رضا و من,من و نماز عید فطر,منوفری یالقوز,من و دیش ماهواره,دیریگ دیرینگ, , :: 16:38 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
اندر حکایت نمازعید فطر درحرم امام رضا
ساعت چهار با صدای الله اکبر بابام بیدارشدم نماز بخونم تا همین الان داشتم خواب خودمو عشقمو میدیدما!گند زدن تو رابطمون!فکر بد نکنین منحرفا رابطه عشقی رو میگم بی جنبه ها!آره دیگه پاشدم وضو گرفتم توخواب وبیداری نمازخوندم و رفتم کیک و آب خوردم بعد ترش کردم...خوراکمم عین آدم نیس عین فرشتس!!!!!!
خب بگم که پاشدم یه خرده ضد آفتاب و کرم مرم و اینا زدم ریمل و اینا...
هر چی گشتم رژمو پیدا نکردم مامانمم هم داشت پشت در داد می زد دیر شد دیرشد قیدشو زدم از بین خرت و پرتای دیشب ژله قرمزو برداشتم
یه جا خوندم بازیگرا به جای تمدید مدام آرایش از ژله استفاده می کنن رنگشم میمونه!
یه چیز میگم یه چیز میشنوی!سر ژله رو باز کردم آبای رو ژله رو هورت کشیدم بعد لبامو گذاشتم رو ژله!!!خخخ!!!یجور حسی بهم دست داد!!قابل توصیف نیست!!عینهو لب یارررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ادامه مطلب ...
پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:حرم امام رضا و من,من و نماز عید فطر,منوفری یالقوز,من و دیش ماهواره,دیریگ دیرینگ, , :: 16:38 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
شیما و عشق عاشقیش
امروز تا ظهر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد...
بعد از ظهر حدودای پنج شیما اومده خونمون...شیما دختر دایی مه...از کلاس خطاطی برمی گشته اومده به منم سر بزنه...زندگی شیما خیلی سخت بوده...واقعا فامیل ما زندگی های پر فراز و نشیبی دارن از بین زندگی هر کدومشون یه رمان درمیاد...همه جوره داریم عشقی احساسی جنایی پلیسی!!نه دیگه چرت گفتم پلیسی کجا بود؟؟
مامانم خوابه شیما اومده کنارم نشسته رفتم براش چای سبز دم کردم آوردیم داریم می خوریم بهش می گم میخوای داستان زندگیتو بگی من بنویسم تو وبم؟چون نمی دونم چی بنویسم...
با روی باز قبول کرد از این جاشو می دم خودش تایپ کنه...
شیما تایپ کن توله...
ادامه مطلب ...
پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
من و یه روز سخـــت...
امروز26تیر94 هستش و ماه رمضونم تموم شد رف پی کارش... فردا م که عیده فطره ننه کلیت کرده باید بریم حرم نماز عید فطر...خوب ننه نوکر پوکر چاکر پاکرتم...خاک زیرپاتیم تف کن گل شیم ... منو میخای ببری چیکار ؟ برو ثوابتو بکن من از دور هواتو دارم دیگه...اصن چوجور دلت میاد ؟ به چشمام نیگا خو...مث فرزندان مظلوم غزه امo_0
الان حدود دوازده اینای شبه،همسایه اومده کلرشونو چک کنه و من چپیدم تو اتاق تا این بزغال بره...نمی دونم چرا بابام اینطوره؟مرد غریبه که میاد میگه کیش کیش آغل آغل برین تو اتاق،مامانم رفت حموم الان اومد...باباکه اومد همین الان یه عالم خرت و پرت و خرید که عین مغولا پریدیم روش تا تقسیم اراضی کنیم!...این همسایه مام رو مخه ها...هی میگه پمپو بزن...پمپو بزن...بی ریخت آمازونی!
راستی!خخخ تجدید آوردم بگو چی؟ بین خودمون باشه ریاضی و زیست و ورزش!!!ینی آخریه نابودم کرد...!تجدیدای مدرسه ما زیر 17ست نه زیر10...معضلی یه ها...!!اولین باره اینقد افتضاح میشم همیشه 20 بوده به سوی همین چراغ وای فای قسم...
این چن روزه یه حس گه دارم....گوه هاااااا!ببیــــــن گوه نه ها!گـــــــــــــــــــوه منظورمه...خفن رو مخمه...اونم این که...
ادامه مطلب ... ![]() |